ســـاده ی ســـاده..
از دســت میـــرونــد ..
همـــه ی آن چــیزها کــه..
سخــت سخــت به دست آمدنـــد ...
|
نمیدانی همین الان ک وقت داری برای تمام فکر های نکرده ات و حرفهایت رژه می روند در این ذهن بیچاره، و زبان همچنان قاصر است از بیان حرفهایی که خودشان را ب در و دیوار می زنند، چه کنی.
واقعا نمی دانی. آنقدر حرف هست و احساسات خفه شده اند درون قلبت؛و آنقدر خسته شده این ذهن که دلت می خواهد یک لحظه همه چیز را تازه شروع کنی. به هم ریختگی اعصابت را به هم ریخته.
همه اینها را فکر می کنی. خودت با فکرت. بی وجود هیچ کس دیگه. جز کسانی ک انگار در نگاه اول می فهمند در فکر بودنت را ....
حتی حال و حوصله ی بغض هم نداری. دیگر بچگانه شده گریه کردن برای حال و روزت. یکبار که خودت را خالی کردی تمام شد. قول داده ای به اشکهایت، که بی خودی حرام نشوند...
در حین این فکر کردن ها و کلنجار هایی ک با خودت می روی تنها چیزی که عمق فکرت را می رساند، سکوت است همراه با چشم بر نداشتن از نقطه ای که نگاهت ،دل نمی کنند ازش،انگار ....
در گیر و دار اینهمه فکر ک غرق می شوی،جسمت را که جا می گذاری در محیطی ک هستی و دنیایت را بازرسی میکنی، گوشت هیچ نمی شنود و چشمت هیچ نمی بیند ...
فقط در این میان، همین و بس که میایی از این سر درگمی بیرون.
تنها با همین حرف !
بیا بیرون ....
پ.ن : کاش فهمیده باشین چیزی .... مطلبم خیلی عمیقه !
پ.ن 2 :خواب دیدن آدمو می بره ب وسط دلتنگیاش ! آخ ک چ خواب معرکه ای دیدم ....جای هیشکسم خالی نبود ! اصرار نکنین !:)
پ.ن 3 : کی باورش میشه 5 دی شده؟ 5 دی ! دی !ینی 4 ماه از سال تحصیلی گذشت ! وای خدا ..!
پ.ن 4 :فاش می گویم و از گفته ی خود دل شادم....بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم....
پ.ن 5: جانم...چرا داد می زنی !
پ.ن6 : any way ...!
پ.ن7 : تازه فهمیدم. خیلی بزرگ شدیم ! خیلی !
تماس.فرت.